خدشه ای در تو نیست اما من ..
خدشهای در تو نیست اما من ..
در من پیرمردْ اشکالیست
چوبخطی که از تو پر شده است
سی و اندیست از خودم خالیست
روز،هرشب درون من خواب است
صبح فردا مسلما ابریست
پشت این ماهْ بی چراغیهاست
گریه ته ماندههای خوشحالیست
سرفه همراه عمر میگذرد
سینهام خلط ناگواریهاست
سال تا سالِ من نفس تنگیست
نفسی هم که میکشم،سالیست
بی هوا میپرانیام به هوا
کیش هم میکنی که دور شوم
سنگ هم پرت کن!تو هر سنگی
که به من پرت میکنی بالیست!
سر هر سفرهای که چیده شدی
تلخیات سهم کاسهی من بود
یک وجب آش روی روغن بود
دستپختت هنوز هم عالیست!
وزنهای نیستم که برداری
عددی نیستم که بشماری
به شمار کسی نمیآیم؛
طبل،یک اختراع تو خالیست ..
حالی از من نپرس؛بدحالم
خوب شو،خوب میشود حالم
آااخ دستم،دلم،پرم،بالم ...
حال بد هم برای خود حالی ست
حسین صفا